من متنفرم از روزهایی که تو نیستی.. 

ساخت وبلاگ

 روزهایی که خبر نیامدنت به قدری قطعی ست که نویدش مانند آمدن باران در خشکسالی یا باریدن برف در گرمای 50درجه ی خرماپذان اهواز متوهمانه است...
مدت هاست نیامدنت را صدای شوم کلاغ های دوره گرد خبرم میدهند...آه!
خبر نیامدنت بزرگترین تراژدی غمبار جهان را بدل است که سینه ام را از درد می فشرد بغض طناب دار قصاص عشقم میشود و من آویزان شده ی دار تنهایی،تنهاترین مصلوب جهانم که درد میخ های فرو رفته در دستانم را نمیفهمم و فقط چشم به راه تو ام با تاجی از شاخه های برگ زیتون بر سرم و کاش بودی و می دیدی که چقدر تاج ملوکانه میآید به سرم سرورم...مذبوحانه صدایت کردم لما سبقتنی؟!!یادم تو را فراموش شده چرا؟!!!
من عاشق ترین مسیح مصلوب جهانم که پیامبرانه بی آبرویی وادی عشق را به جان خریده ام و بعد از مصلوب شدن،تازه به خود می آیم که هیچ نبوده ام جز پیامبری دورغین اسیر وسوسه های شیاطین درون و بیرونم که کذاب ترینم میخوانند و نامم بر تارک خیانت کار ترین یهوداهای تاریخ نقش بسته است...و چه دردناک است تصور چشمان بریده سری که معشوق را به هنگام ذبحش ندیده ست و چه مذبوحانه نگاهی ست نگاه این روزهای بی تو بودن من...
نه طلوعی دلشادم میکند نه بهاری نه شکفتنی نه تولدی تمامی ساعات روزم غروب دلگیر جمعه است و همه ی فصلها فصل زرد و دل مرده ی پاییز و آنقدر پژمردگی و افسردگی دارد دلم که فراموشم شده شکفتن را... به راستی طلوع بهار شکفتن به چه شکل بود هر چه به یاد دارم غروب است و پاییز و پژمردگی...
هیچ اتفاقی هیچ آمدنی هیچ وعده ی دیداری،کوچکترین هیجانی در این مرده ی متحرک نفس کشنده ایجاد نمیکند...حتی دیدن دوباره ی تو!راستی نفسم کجاست...اصلا نفسی داشته ام یا هوسی بود که رفت و گذشت...چه فرق میکند تاریخ و زمان و ماه و روز را گم کرده ام وقتی که روزهای بی تو بودن را یک به یک سپری خواهم کرد...
و اینک عاشقی مانده خسته از عاشقی که عشقش را هوسی زودگذر یافته است و بیشتر از عاشق،دلخسته ای ست که شبیه غارت زدگان جنگی ست که دلش را به دزدترین نامحرم دنیا ارزانی داشته که زمانی محرم ترینش بود...
چقدر واژگانم شبیه مرثیه های روضه خوان های قبرستان های متروک شده که جز مردگان هیچوقت مستمع مشتاقی نداشته اند...
چقدر متنفرم از روزهایی که هیچ کدامشان شبیه روزهای آمدنت نیست...
چقدر از خودم بی تو متنفرم چقدر بی حوصلگی و افسردگی مزمن دارم بی تو در این روزها....کارایی چشمان از دیدن به باریدن تبدیل شده...
موهایم که روزگارانی بلوند ترین بود شبیه پوست گورخران مرده است که سفیدی شان بر سیاهی غلبه کرده و نه از کبر سن ناشی شده بلکه از همین روزهای نبودنت ناشی ست که ناشیانه در انتظارت پیر شده ام سپید کردم گیسو نه در آسیاب روزگار بلکه در سیاه چال های تنهایی که آغوشت همدم روزهای سخت زندگی ام بنا بود بشود که نشد....که نخواستی...که نخواستی ام و این گونه بود ماجرایمان که هوس بوده ام برای تویی که عشقم بودی.. تراژدی از این تلخ تر سراغ داری؟!که خواستمت نخواستی ام و شدی خوب ترین حادثه ی دیگری که حتی نمیشناختمش درست...آخر نفهمیدم تو هم او را خوب ترین حادثه ات می دانستی یا نه؟!
چقدر سوال چقدر احساس چقدر عاشقانه چقدر انتظار چقدر آرزو چقدر روزهای نیامدنت را باید با خود به گور ببرم...
یادم باشد وصیتی کنم قبرم را به اندازه ی همه ی دلتنگی هایم باید فراخ بسازند تا روزی که از دلتنگیت جان سپردم این روزهای تنفرانگیز نیامدنت بدون صاحب ول نشوند...
چقدر متنفرم من از روزهایی که تو نیستی...
سیگار و چای و قهوه و قلیان و مسکن هم در کنار تو کار ساز بود و من مانده ام و این درد بی درمان نیآمدنت که هر روز مثل پتک است بر سرم و چون باری جدا نشدنی بر دوش و در دلم آن را از این خیابان به آن خیابان به دوش میکشم...و چقدر نیامدنت فاجعه بار است برای کاناپه ای که وزن من و دلتنگی و رویاهایمان بیست و چهارساعته بر پیکرش سنگینی میکند و کنترل تلویزیونی که بی هیچ کنترل تنها کارش دور زدن شبکه هایی ست که هیچوقت بعد رفتنت ندیدمشان از ترس عاشق و معشوقی در سریال های تلویزیونی که مبادا مرا به یاد عشق دروغین پر هوست بیاندازد و چه صبورانه عاشقت بوده ام هوس بازم....!

عشق...
ما را در سایت عشق دنبال می کنید

برچسب : متنفرم,روزهایی,نیستی , نویسنده : barbad-rafte بازدید : 259 تاريخ : يکشنبه 29 مرداد 1396 ساعت: 16:31